تو هم بداستان
ای هم وطن بیا
تو هم بگو
تو هم بداستان
از عشق و آرزوی خویش
گویا تو خواب رفته ای
آگاه نیستی
از مرگ و میرمادران و یتیمان بی پناه
از کاروان وحشت و فرهنگ بردگی
از این همه ریا
چون
عضو رهروان خون آشام این دیار
چون مزدوران فربینده تر ز آب
از تاریخ و پسوند افتخار خویش
تمجید میکنی
یا تا هنوز
بر کاخ سمت و قوم زبانت فریفته ای
ای بی خبر بیا
این سر زمین چو درد مند نا براحت است
از قرص وعده های دروغ و امپول جنگ ها
از نو گرایی ها ، واپس گرایی ها
بیچاره تر شده
تاکی فرار میکنی
تاکی هراس میکنی
فقط تویی
فقط منم
ما جمله یک کسیم
ای بی خبر بیا
این خانه ای آن طفل بی پناست
این سرزمین ماست
بیا بسازمیش
بیا بسازمییش
چشمان انتظار را
....................
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۱۷ ساعت ۸ ق.ظ توسط سیامک
|