آنجاآسمان آبي نبود
يادته
يادته آنروز باراني ، كنار تك درخت پير
در كنار هم ز هجران گذشته شكوه ميكرديم
غنچه هاي مرسل و شبو
از حضورت مشت هاو تيرهاي باد و باران را به عزم شرم ميخوردند
آنجا آسمان آبي نبود
شر شر باران
هاي هوي بچه هاي شوخ و بازيگوش
نظم و زيبايي طبيعت را توانايي دگر ميداد
يادته
يادته آنروز گفتم بوي آغوشت مراكافيست
يك نگاه دلبرانه از دوچشمانت مرا شافيست
تو خنديدي
لب و دندان زيبايت حديث عشق را جان دگر بخشيد
قد و اندام موزونت نگاهم را ز هرجا زود تر ميچيد
من ببچاره چون گوي سر چوگان مژگانت ، بكام غوطه خوردن در نگاهت غوطه ميخوردم
از اين دگر نميتوانم بگويم از وجودت ، پس تو خودداني
چه هستي و كي هستي
از كجا هستي
فقط گويم
چه زيبا بود آندم
تقديم به رهروان راه عشق