تحفه ای دارم ز جنس بی ریایی

برای تک مسافر  

خفته در شاخ معما

خیلی خسته

نگاهش پاکتر از عشق فرهاد است

لبانش گاهگاهی واژه مهر و تبسم را به کام خویش میخواند   

اما خیلی بیرنگ است

شاید هم ، بیرنگتر از آب تنهایی

هنوز از دامن عشقم نمیداند

ولیکن سخت میخواهد زچوب بی وفایی خانه ای سازد

مرا مدفون آن داند