چه سالهای غریب است

نه برف می آید

نه قطره ای باران

نه اشک شبدرو مرسل ، زمرگ زارع بیچاره جاری است

نه بوسه گاه رخ یار باقی است

مهر و وفای عاشقانه در فراز نگاه

چو زره های نورپشت ابر کمرنگ است

گویا خیلی دل تنگ است

شاید مجال نیست

پس بیا

بیا حدیث توبه را ز سر گیریم

زپایکوب مور و ملخ در کنار رود

بهای جور و ستم های انسان را

ز خون لاله و شبوی این چمن نپردازیم

بیا حدیث توبه را ز سرگریم

شاید مجال نیست