حدیث توبه
چه سالهای غریب است
نه برف می آید
نه قطره ای باران
نه اشک شبدرو مرسل ، زمرگ زارع بیچاره جاری است
نه بوسه گاه رخ یار باقی است
مهر و وفای عاشقانه در فراز نگاه
چو زره های نورپشت ابر کمرنگ است
گویا خیلی دل تنگ است
شاید مجال نیست
پس بیا
بیا حدیث توبه را ز سر گیریم
زپایکوب مور و ملخ در کنار رود
بهای جور و ستم های انسان را
ز خون لاله و شبوی این چمن نپردازیم
بیا حدیث توبه را ز سرگریم
شاید مجال نیست
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۱/۱۷ ساعت ۸ ق.ظ توسط سیامک
|